Sunday, April 13, 2014

نامه‌های نیما: به ارژنگی / آستارا/ تیر 1310

آستارا
1 تیر 1310


ارژنگی عزیزم


اگر تا کنون به تو کاغذ ننوشته‌ام می‌دانم این را به فراموشی من حمل نمی‌کنی. من که نمی‌توانم هرچه به قلم درمی‌آید به تو بنویسم. باید منتظر باشم ببینم کاغذ من چه تازگی برای تو خواهد داشت. چه رنج و واقعه‌ی تازه‌ای به من روکرده یا کدام منظره‌ی قشنگی در مقابل چشم من قرار گرفته است تا آن منظره را برای تو وصف کنم که بدانی من در چه جای باصفایی هستم.
ولی حالا این رنج هم تازگی دارد که من خیلی وقت است از تو بی‌خبرم و این وضعیت در من تاثیر کرده مرا مجبور به نوشتن می‌کند. مدتهاست مثل اینکه در وطن اموات منزل گرفته‌ام، با وجود اینکه از یک طرف من جنگل‌های تالش و از طرف دیگر منظره‌ی قشنگ بحر خزر است، به نظرم می‌آید که در محبس گرفتارم.
همه‌ی عالم به بهت و سکوت تسلیم شده. فکر و حوصله‌ی زمین به انتها رسیده. آسمان سرپوشی بر سیاه‌کارهای خلقت خود زده و به همه چیز خانه داده است. این خاموشی و سکوت حیرت‌افزا، امضا بر آفرینش است. با اعتراف عجیبی عمرم را می‌گذرانم. برای معاش خودم کار می‌کنم و شغلی را که به عهده دارم در گوشه‌ی این قریه‌ی آباد به صورت یک جنایت به ثبوت نرسیده است.
نظر به مناسبتی کاغذم را از همین مطلب پر می‌کنم. وقتی که احتیاج مرا به این تنگنا انداخت به‌قدری بیگانه بودم که بیگانگی من به خودم هم محسوس بود و هیکل خاکی من به معرض تماشای من درآمد. از همان وقت دانستم با عده‌ای از خودم بی‌نواتر به حسب شغل هم‌قطار هستم که نمی‌توانم در عقاید و اخلاق آنها تصرف کنم. بالفرض هم که بتوانم، نه برای من و نه برای آنها و مردم فایده‌ی اساسی در آن نیست، بدانم که من به اینجا برای راهنمایی و اثبات کلمه‌ی حق نیامده‌ام. مدرسه چنان‌که می‌بینم یعنی محل معیشت عده‌ای و سرگردانی عده‌ای دیگر.
در آستارا هم از آن قبیل اشخاص که در همه‌جا هستند و برای معیشت و ترقیات مادی خود را به هر کاری داخل می‌کنند، بسیار است. البته اگر مسیح هم زنده می‌شد و در کارخانه‌ی دباغی اجیر می‌شد حتا کوچک‌ترین شاگردهایی که کارشان حمل و نقل چرم از این طرف به آن طرف کارخانه است، با او رقابت می‌ورزیدند. قاعده‌ای‌ست که چون و چرا ندارد: چیزهای نامناسب دیدن، حرفهای ناحق شنیدن و مردم را منحرف یافتن، همه‌ی مفهوم حقیقتی است که اسم آن زندگانی است.
می‌توان تا حدی تاملات وارده را تخفیف داد. انسان، مسخره را درک نمی‌کند مگر از طرف چیزهایی که آنها را به چشم حقارت و مسخره ندیده است. به تجربه بر من معلوم شده است که هروقت دچار تالمی باطنی شده‌ام باعث آن خود من بوده‌ام. چون من می‌توانم خود را به شکست بیشتر تسلیم نکنم، این کوتاهی فکر می‌کنم چه عیب دارد. اخیرن به شاگردهای خودم گفته‌ام که «من در وسط طاء کلمه‌ی غلط منزل گرفته‌ام». بیرون آمدن از آن راهی ندارد. باید خود را بلند و فوق همه‌چیز نگاه‌داشت، به این نحو خود را به خارج پرواز داد. یا اینکه در اعماق این محبس فرو رفته، از بنیان آن برآمد. به این جهت این پنج شش ماهه را تمامن به سکوت گذرانیده‌ام.
همقطارهای من این سکوت مرا علامت بی‌زبانی و بی‌اطلاعی من فرض می‌کنند و از اینکه من سیخ چشم آنها نیستم، خوشحال‌اند. من هم از سکوت خودم درس می‌گیرم. به این نحو عمر می‌گذرد. ولی یک چیز هست: این ناحق‌هایی را که انسان می‌بیند، قسمتی از آنها راجع به حیات جمعیت است. شخص واقف و حساس نمی‌تواند به بی‌اعتنایی از آنها بگذرد. در این خصوص هم همیشه عقیده‌ی من این بوده است که آنچه مربوط به جمع است برای جمع گفته شود تا با دست جمع آن را اصلاح کرد.
دوست عزیزم؛ یک حیات آسوده که دفاع از ناملایمات آن اساسی باشد بهتر از هرگونه حیاتی است که به تصور ما نمی‌گنجد. از همه‌چیز قیمتی‌تر عمل آدمی است. در نظر باید گرفت که این حیات موقتی چه فایده می‌تواند داشته باشد و برای حصول آن فایده به چه چیزهای اساسی باید متوسل شد تا اینکه حفیقتن آن مقدار مختصر حیات را به مصرف خود رسانید. راه صحیح این است که من پیش گرفته‌ام، سایر چیزها اتصالن در تغییرند.
من حالا مثل سم در عروق این هیات مریض رخنه کرده‌ام. لابد سالها فکر و کار و دوری از مردم که انسان را به صوفی‌های قرون متوسطه شبیه می‌سازد، بدون اثر نیست. هر عیبی را که می‌بینم، حتی‌المقدور به زبان نمی‌آورم. به خانه می‌آیم، فکر می‌کنم و می‌نویسم.
اگر از این ساعت بدانم که شعر و ادبیات من مفید به حال جمعیت نیست و فقط لفاظی محسوب می‌شود، آن را ترک گفته برای خودنمایی داخل بازیگران یک بازیگرخانه شده به جست و خیز مشغول می‌شوم. باید منزه شد و قطع علاقه کرد تا به چیزهای منزه و قابل علاقه رسید.
به هیچ چیز این‌قدر شوق ندارم مگر به نوشتن. بیشتر فکرها هم برای من هرقدر اساسی باشند، در همان موقع نوشتن پیدا می‌شوند. هروقت می‌خواهم مطلب تازه‌ای را بفهمم، چیز می‌نویسم. هاتف درونی به من درس می‌دهد. یک هیات خیالی شده‌ام. فکر و خیال از سر و روی من بالا می‌روود.
با این خوی، همه‌چیز را ترک کرده و به همه‌ی چیزها رسیده‌ام. همه‌چیز را باطل شناخته و از باطل به حدی که مقدور من بوده است، گریخته‌ام. وضع زندگانی من اگرچه در انظار غمناک ولی باطن آن در نظر خودم روشن و منزه ازین قیدها و آلودگی‌های بی‌ربط است که دیگران را در مضیقه گذاشته است.
در آستارا به فراغت خیال و کمال قناعت و عشق به کار، که لازمه‌ی حیات علمی و صنعتی است، نوعی می‌گذرانم که اوقات حیات من در غیر مورد خود به مصرف نرسد.
یک اتاق، چهار صندلی و یک میز، چند جلد کتاب، چند تصویر از اشخاص که با دست خودم به آنها قاب‌های سیاه کاغذی زده‌ام، یک چمدان، یک توده اوراق پریشان، دو سه تا یادداشت به دیوار، یک زن و یک گربه که همدم من و او  هردو است. این زندگانی است که باید بگویم قابل خود من است. هرگز ازین وضع شکایت نداشته و نخواهم داشت و از آن کامل‌تر و فرنگی‌مآب‌تر را در حیات پدرم هم به خود ندیده‌ام. بعد از سلامتی جسم و روح به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهم مگر به عادتی که دارم. سلامتی جسم و روح هم منوط به عادت است.
از بیرون این درگاه‌ها چشم‌انداز من کوه‌های سرتاپا مستور از درخت است. گاهی به کنار دریا می‌روم و در هوای آزاد فکر می‌کنم که چه باید بشود و من چه راهی را در پیش دارم و این گذشته‌های غم‌انگیز من چه بودند؟
به ندرت از مطبوعات جدید چیزی به دست من می‌افتد. گاهی سهون کلوب بین‌المللی به اسم زن من مجله می‌فرستد. همه محتاج به هدایت و اغلب قابل رقت‌اند. دوره‌ی تزلزل و شکست همه چیز است، مخصوصن صنعت. معتقدم که آثار آبرومند، سرسری و غیرمسبوق به ریاضت نمی‌تواند بوده باشد.
همیشه آرزوی دیدار تو را دارم. تمثال تو را، دوست عزیزم، پیش خودم بالای این میز و چند جلد کتاب به دیوار چسبانیده‌ام و با آن خاطرات ایام سابق را تجدید می‌کنم.

نیما یوشیج

No comments: